ارغوان جونارغوان جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

به رنگ ارغوان

خریدن سه چرخه واسه ارغوان جونممممم

 ... مبارکت باشه. .میخواستیم ماشین شارزی برات بخریم ..طی تحقیقاتی که کردیم دیدیم امسال نمیتونی استفاده کنی و برات بزرگه موکولش کردیم واسه سال بعد که بزرگ تر بشی تا بتونی باهاش بازی کنی...بعد رفتیم برات سه چرخه خریدیم ... اولش زیاد تمایل نداشتی بهش بعد که بابا محمد تورو باهاش برد پارک علاقمند شدی بهش نفسکککک... یه دنیا دوست دارممممممممم ...
1 مرداد 1393

13ماهگیت مبارک گلم

عشق مامان 13 ماهه شدی. .. و چه زود میگزره این روزهای شیرین تر از عسل. ... دخترم این روزا بیشتر از قبل با خودت مشغول میشی... میری میچسبی به میز تی وی و مبل و غیره و جدیدا هم یاد گرفتی میری روی میز و مبل و تخت و .. منم نگران که نکنه از پشت بیوفتی..شیطونک من. .. این روزا خیلی میریم مسافرت فیروزکوه روستای اب و اجدادی... تو هم کلی خوش میگدرونی.. . البته هنوز از راه افتادنت خبری نیست. .ولی مطمینن تا چند تا پست دیگه خبر راه افتادنت و ثبت میکنم ... کاملا بهم میفهمونی که چی میخوای و از این بابت دختر باهوشی هستی و من و کمتر خسته میکنی..البته خستگی زود گدر چون مگه میشه ادم با وجود همچین گلی خسته بشه بابا محمد که از سرکار میاد تورو میبره پارک و 1 ساعتی...
1 مرداد 1393

روزهای بعد 12 ماهگی

نفس مامان  از دست تو دخمل شیطون نمیتونم لپ تاب و باز کنم چون پدرشو متل دوربینم در میاری ولی فدای سرت عشقم. ..بعد تولد تو دخمل نازم بابا ما رو برد ددر دودور و کلی خوش گذرونی و روز بعدش با عمو حسین و فاطمه جون رفتیم بیرون و حسابی تعطیلات 15 خرداد و گشتیم. ..بعد تعطیلات 3 شنبه 20 خرداد نوبت واکسن 1 سالگیت بود که رفتیم درمانگاه زدیم و اولین بار بود که موقع واکسن کنارت بودم چون اصلا تحمل گریه و درد تو رو ندارم. ..اونم مامانی نگهت داشته بود ولی چون روی بازو بود واکسنت باید پاهای نازتو من نگه میداشتم و دستاتو مامانی.... ولی فقط همون لحظه گریه کردی و خوب خوب شدی...الهی من قربون دخمل خوشمل برم که بزرگ شده. ..بعد واکسن  5 شنبه وقت اتلیه داش...
1 تير 1393

جشن تولد یکسالگی زنبوری

دختر قشنگم جشن تولد یکسالگیتو 4 روز زودتر گرفتیم ... شب خیلی خیلی خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت ..البته جشن تولدتو کوچیک گرفتیم ولی انشالله سال بعد جشن بزرگی برات میگیریم....دست همه درد نکنه کلی مارو شرمنده کردن واسه تولدت و انشالله بتونیم جبران کنیم...تو تولدتم مامان جونا و باباجونا..دایی رضا و دایی مرتضی و عمو علی و عمو اصغر و زندایی لیلا و خاله سالی و اوین جونممممممم بودن ... اینم از تزیینات و عکس تولد دخمل من... زنبور کوچولوی من انشالله 1000 ساله بشی و خوشبخت و سلامت.... خدایا شکرتت     ...
16 خرداد 1393

شب تولد نازدونه

دخترم کمتر از 9 ساعت دیگه یکساله میشی .من چقدر ذوق دارم و اشک ذوق میریزم...چقدر زود گذشت .. وقتی چشمامو میبندم و اون روزو تصور میکنم احساس میکنم همین چند روز پیش بود...بهترین روز زندگی من و بابا...پارسال اینموقع ها کلی استرس داشتم و ترس و و صد البته  ذوق دیدن روی ماه تو...مرسی خدا جونم که منو مادر کردی و مرسی از تو دخترم که افتخار دادی به من تا بهترین لحظه هارو باتو باشم... باورم نمیشه یکساله شدی ...روزی که بدنیا اومدی وقتی اوردنت دادن عین فرشته ها خواب بودی عشق من روزهای خیلی شیرینی بود و اینو فقط مدیون خدای مهربونیم که تورو به ما هدیه داد... روزای خیلی خیلی خوبی  رو پیش رو داریم و ما از هر لحضه به لحضه تو لذت میبریم و...
15 خرداد 1393

رفتن به مشهد

نازدونه مامان بالاخره رفتی پابوس امام رضا.... دختر قشنگم خیلی وقت بود که با بابا محمد برنامه ریزی میکردیم نازدونه رو ببریم مشهد ولی جور نمیشد تا اینکه قرار شد با دوستامون توی خرداد یا تیر بریم . .. که مامانجونا و باباجونا بلیط گرفتن تا برن مشهد ... خلاصه اصرار کردن من و نازدونه دوست داشتنی هم باهاشون بریم... از اونجایی که امام رضا مارو دعوت کرده بود 30 اردیبهشت ماه  راهی مشهد شدیم. .خیلی دوست داشتم بابا محمدم باهامون باشه ولی نه جا بود و نه مرخصی. .. خلاصه  با تموم دلتنگی هامون کلی بهمون خوش گدشت . . اونجا همه مواظبت بودن و نگهت میداشتن و البته دخملی منم دختر بسیااار ارومی بود قربونش برم. .. انشالله 1 الی 2 ماه دیگه با بابامحمد ...
9 خرداد 1393

پایان 11 ماهگی و شروع 12 ماهگی

11 ماهگردتم مبارک نفسمممم وارد 12 ماهگی شدی و چیزی نمونده تا 1 سالگیت.. خیلی شیطون شدی و همش دردر میخوای.. غذا هم همه چی میخوری هر کی بخواد بره دردر توهم باهاش میری از این ماه دیگه در در رفتنت شروع میشه..چون مامانجون و بابا جون میرن فیروزکوه و ماهم زیاد میریم اونجا و میمونیم..اونجا حیاط داره  تو عاشق اونجایی... اینم عکس 11 ماهگیت خدایا  مرسی بابت همه چی ...
26 ارديبهشت 1393

الگوت مبارک نازدونه

بالاخره صاحب النگو شدی پولهای عیدت و بابابا محمد بردیم برات یه النگو خریدیم. ..مبارکت باشه نفسم... دوست داشتم یه النگوی ساده و رینگ مانند برات بخرم ولی نتونستیم پیدا کنیم ..ایشالله النگوهای بعدی... اینم از اولین النگوی دختر طلای مامان...... مبارکت باشه نفسسسسس ...
10 ارديبهشت 1393

روزهای بهاری (پایان 11 ماهگی)

عشقکم دیگه اخرای 11 ماهگیته و چندروز دیگه وارد 12 ماهگی میشی و ...وای که چقدر زود بزرگ میشی. یواشتر بزرگ بشو تا ما از این روزهای شیرینت کیف کنیم... وای چقدر تو ماهی عشقممم اینجاهم دخترم توی صندلی خودش نشسته به حرفهای من و بابا محمدش گوش میده وقتی دختر عشق بستنی من با داییش بستنی میخوره(نوش جونت) اینم عشقهای بنده(الهی قربون جفتتون برم من) خدایاااا صد هزار بار شکرت بابت همه چی ممنونتم   ...
10 ارديبهشت 1393