ارغوان جونارغوان جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

به رنگ ارغوان

روز مادر مبارک

امسال اولین سالی هستش که حس قشنگ مادر شدن و به معنی واقعی تجربه کردم....غیر قابل وصف هستش... مخصوصا که مامان یه  دختر باهوش و شیطون و خوشگل باشی ... عاشقانه میپرستمت دختر زیبای من...همیشه یه پشت گرم و یه عشق اسمونی و یه قلپ همیشه تپنده  همراهت هست... خدا بهم لطف کردو تو فرشته اسمونی رو بهم داد تا بشی همه چیز معصومه... خدایا خالصانه شکرت.
31 فروردين 1393

پایان 10 ماهگی و ورود به 11 ماهگی

نازدونه مامان 10 ماهگیت مبارک... دیگه دختر من خانومی شده واسه خودش و دلبری میکنه...وای که من عاشق اون ناز کردناتم عشقولوی من ... دیگه واسه خودت سرتو میندازی پایین و میری این ور اون ور... همش باید چهار چشمی مواظبت باشم بلایی سر خودت نیاری... تا ولت میکنن میدویی میری سمت میز تی وی تا با دگمه پاور ریسیور بازی کنی...چند روزی میشه خودتو میچسبونی به چیزی بلند میشی ولی هنوز خیلی حرفه ای نشدی فدات بشم...دندونای بالا هم در اومده... یاد کوچولوییت بخیر همش میگفتم کی میشه بزرگ بشه چهار دست و پا بره....ولی هر چی بزرگتر میشی من عاااااشق ترت میشم و تو بانمک تر و عزیزتر  بین خودمون باشه نگه داشتنتم از نوزادیت خیلی بهتر شده...نوزاد بودی همش ش...
20 فروردين 1393

عکسهای مسافرت نوروز93

اینم چند تا عکس منتخب از عکسهای مسافرتمون این ارغوان خوشگله با بامحمد جونی ارغوان با دایی در حال دوچرخه بازی اینم یه عکس عرفانی ارغوان با عمو علی تو بهشت زهرای ساری ارغوان در حال اسب سواری ارغوان بغل باباجون تو شیرین رود ارغوان توی دشت خدایا بابت همه چیزهای خوبی که به من دادی شکرت           ...
18 فروردين 1393

نوروز 93

عشقم عيد مبارککک                     انشالله هميشه تنت سالم و تندرست باشى عشقم...خدا تورو واسه هممون  حفظ کنه...امسال سال نو با تمام سالهاى ديگه فرق بزرگى داشت اينکه تو در کنار من و بابا بودى و اين يعنى خوشبختى.. اين يعنى خدايا ديگه جز سلامتى هيچ چيزى ازت نميخوام..يعنى خدايا اگه شب و روز سجده کنم به درگاهت واسه اين همه لطف و مهربونى کمه....امسال سال تحويل با مامانجون و بابا جون و دايي ها و زن داىى و اوين هممون مارى هم سال و تحويل کرديم اونم کجا روستاى اب و اجدادىمون.....  واى که چقدر خوش گذشت.. ولى داىى رضا اينا ٢ روز موندن و رفتن تهران واسه جشن خانوادگيشون...ولى همون٢روزى که بود...
18 فروردين 1393

پیشرفت دخملم

عسل مامان در 9 ماهو نیمگی چهاردست و پا شدی و من و بابا کلی ذوق کردیم...الانم ماشالله گوله میری ... جدیدا هم دستتو میگیری رو مبلو میز و گاهی هم پای منو میگیری وایمیسی... دندونای بابات هم بلاخره دراومد ..داشتم نگران میشدم که 4 دندونه شدی خوشمل مامان...بغل هیچکس نمیمونی فقط فقط ماما..تو خونه هم پشت سر من میای و صدام میکنی ..اخ که چقدر تو شیرین شدی نفسم...
18 فروردين 1393

سال 92

دخمل عزیزم 12 روز مونده به سال جدید و من خیلللی خوشحالم .. خوشحالم واسه اینکه 3 سالی هستش که کنار عشقم  همدمم وجودم هستم و امسال  تو (تمام زندگیم  کنارمی)...وای که چه حال خوبی دارم ... خدایا این حال خوب همیشه باهام بمونه ...  خوشحالم واسه اینکه تو سال 92  یه دوست جون دیگه بهمون وصل شده ...خاله ساحل مهربون  خاله ساحل و زن دایی لیلا مثل  خواهر نداشته برام خیلی عزیزن و  خیلللللی دوسشون دارم  ....  و میتونم راحت به شون تکیه کنم نمیدونم اونایی که خواهر دارن چقدر خواهراشونو دوست دارن ولی من اندازه یه خواهر این 2 تا موجود دوست داشتنی رو دوست دارم....دیگه نگران بی خاله موندن تو نیستم ...ه...
18 اسفند 1392

پایان 9 ماهگی و ورود به 10 ماهگی

نازدونه مامان 9 ماهگیت مبارک نفسک ماشالله داری بزرگ میشی و خانئم تر میشی عقشم... 9 ماهگرد و خونه عمو علی و خاله ساحل گرفتیم ..که تمام زحمت کیک و شام و... خاله ساحل کشید...خیلی بهمون خوش گدشت.... واقعا عالی بود ..خدای من چقدر خاله ساحل ماهه متل دخمل من البته. ..خیلی دوست داره و خیلی محبت بهت میکنه...همونطور که قبلا گفتم عمو علی خیلی خوب و  مهربونه ... خاله هم فوق العاده مهربون و خیللللللی دوست داشتنی هستش. ..دیشب برای ماهگردت خیلی زحمت کشید و ایشالله بتونیم کمی از این زحمت و جبران کنیم... دخترم هنوز از چهار دست و پا خبری نیست احتمالا شما یه دفعه راه میری دیگه یه جورایی غذای سفره خودمون و بهت میدیم اخه دخملم بزرگ شده ...
18 اسفند 1392

پایان هشت ماهگی و ورود به 9 ماهگی

هشت ماهگیت مبارک عشقممممممم روز به روز بزرگتر و خانوم تر میشی فدات بشم..شکر خدا وزن گیریتم خوبه... همچنان نه سینه خیز نه چهاردست و پا خبری نیست ..ولی کلی شیطون شدی ماشالله.... دست دستی هم میکنی ..وقتی مامانجون بهت میگه دس دسی تند تند براش دست میزنی ... جدیدا هم همش میخوای بغل من باشی.نمیدونم بهونه گیری هات واسه دندون سومه یا واسه سنته همشم دستت تو دهنته...همش تو خونه ماشالله واسه خودت حرف میزنی ... منتظری برات ادا دربیاریم تا بلند بلندبخندی.... همه چی ارومه من چقدر خوشحالم.....تو کنارم هستی به خودم میبالم..... به هر عاشقتمممممم وجودم خدایا صد هزار بار شکرت     ...
5 اسفند 1392

این روزهای 8 ماهگی

عزیز مامان...دیگه کمتر تو بغل مایی و دوست داری رو زمین باشی و فضولی کنی ...ولی نه سینه خیز میری و نه چهار دست و پا ..بخاطر همین نمیتونی چیزهایی که میخوای و برداری و نق میزنی ... الان مثل فرفره دور خودت میچرخی و گاهی اوقات ژست 4 دست و پا رو میگیری ولی نمیتونی حرکت کنی ....غلت زدنتم کامل شده و وقتی رو زمین میزارمت همین جوری غلت میزنی و میری ....2 تا دندون خیلی خوشگل دراوردی که من میخوام بخورمت انقدر تو جیگملی...... این ماه وزن اضافه نکردی دکترت گفت بخاطر دندونه و طبیعیه....ساعت خوابتم تغیر کرده... ساعت 12 شب میخوابی و تا 10 صبح من و تو (5شنبه و جمعه ها هم بابا محمد بهمون اضافه میشه)بکوب میخوابیم... خیلی خوبه ... ...تو روز هم اگه همه...
28 دی 1392